که دیده ای که چو من در فراق یار بسوخت


بسوخت آتش هجران مرا و زار بسوخت

مرا ببین و ز من اعتبار کن یارا


اگر کسی نشنیدی کز انتظار بسوخت

غم تو صاعقه ای در میان جانم زد


که تر و خشک وجودم به اعتبار بسوخت

سرشک دیده چنان می رود ز سوز جگر


که قطره قطره چون ژاله در کنار بسوخت

نفس نفس که درآمد ز حلق پر دودم


ز تاب آتش آهم شراروار بسوخت

چنان دماغ دلم از تف سموم خیال


بسوختند که هم خواب و هم قرار بسوخت

بسوزد آتش دوزخ وجود عاصی را


چنان که جان نزاری ز هجر یار بسوخت